جدول جو
جدول جو

معنی راست قد - جستجوی لغت در جدول جو

راست قد
(قَدد)
راست قامت. سهی قد. راست بالا. کسی که قامت راست و مستقیم دارد: متمئل، مرد دراز و راست قد. (منتهی الارب). رجوع به راست قامت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راست عهد
تصویر راست عهد
درست پیمان، راست پیمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست دل
تصویر راست دل
ساده دل، پاک دل، خوش قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست گو
تصویر راست گو
ویژگی کسی که سخن راست می گوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست بر
تصویر راست بر
آنکه دیگری را به راستی و درستی راهنمایی می کند، برای مثال سپهبد ز ملاح فرزانه رای / بپرسید کای راست بر رهنمای (اسدی - ۱۶۷)، در علم هندسه شکلی هندسی با اضلاع مساوی و موازی، راست پهلو، مربع مستطیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست پا
تصویر راست پا
ویژگی ورزشکاری که با پای راست به توپ ضربه می زند، در ریاضیات متساوی الساقین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست رو
تصویر راست رو
آنکه به راه راست می رود، کسی که از راه راست منحرف نمی شود، راست رونده، برای مثال سعدیا راست روان گوی سعادت بردند / راستی کن که به منزل نرود کج رفتار (سعدی۲ - ۶۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست شدن
تصویر راست شدن
راست گردیدن، راست گشتن
برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابل کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن
حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن
مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست تک
تصویر راست تک
راست دو، راست رو، آنکه راست و مستقیم می رود، اسبی که راست می دود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راستاد
تصویر راستاد
وظیفه، مستمری، راتب، راتبه، جیره، مواجب ماهیانه
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
که دلی راست دارد. که دور از کجی و بددلی است. پاکدل:
کسی را ندیدم از ایران سپاه
بجز راست دل رستم نیکخواه.
فردوسی.
ازو پهلوان جست راه سخن
که ای راست دل گوژپشت کهن.
(گرشاسبنامه ص 96).
پشت خم راست دل بخدمت تو
همچو نون والقلم همه کمر است.
خاقانی.
و نجم الدین ابی جعفر احمد عمران که او را وزیر راست دل گفتندی. (جامع التواریخ رشیدی)، ساده دل: عبداﷲ (بن عباس علی) را گفت: تو مردی راست دلی و دلیر این کار بدلیری تباه خواهی کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و ترک با ادب و عقل بود و راست دل. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(پَ قَ)
رجوع به پست شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میزدج بخش حومه شهر کرد که در 25 هزارگزی جنوب باختری شهر کرد وکنار راه شهرکرد به جونقان واقع است، این ده در دامنۀ کوه واقع و آب و هوای آن معتدل است و دارای 413 سکنه میباشد، آب آن از چشمه و رود خانه تنک بردنجان تأمین میشود، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
وجود حقیقی که ذات باری تعالی باشد و در آن شبهه نیست، (انجمن آرا) (آنندراج)، ذات باری تعالی و واجب الوجود، (ناظم الاطباء)، موجود حقیقی را گویند که ذات باری تعالی باشد جل جلاله، (برهان)، این کلمه از لغات دساتیری است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به فرهنگ دساتیر ص 246 شود
لغت نامه دهخدا
برپا، بر سرپا، قائم، و رجوع به راست پا آمدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راست روش. که راست و مستقیم میرود. که تک مستقیم و درست دارد، جواد ذو مصدق. اسب راست تک و راست روش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
که قلم راست دارد. که خامه از کجی دور دارد. که جز راست ننویسد. نویسنده ای که محاسب درست و متدین باشد. (از آنندراج). کاتب و نویسندۀ راست و درست نویس، و محاسب درست حساب. (ناظم الاطباء) : و فرمود تا بهر ولایتی بیتکچی جلد برود و مجموع آن ملک دیه دیه مفصل بنویسد... و در بند توفیر و تکسیر نباشد... بیتکچیان بر موجب فرموده بولایت رفتند و هرچند مردم تمام معتمد و راست قلم کم یافت شود بقدر امکان کوشیده قوانین ولایات نوشتند و آوردند. (تاریخ غازانی چ انگلستان ص 253)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
در تداول عامه مواجه. مقابل. محاذی. روبرو: راست روی توپخانه، روبروی توپخانه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ نِ /نَ دَ)
از کجی برآمدن. مقابل کج شدن و خم شدن. مستقیم قرار گرفتن. به استقامت گراییدن. افراخته شدن. از انحنا بیرون رفتن:
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم.
عنصری.
راست شو چون تیرو واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان.
مولوی.
سرش باز پیچید و رگ راست شد
و گر وی نبودی زمان خواست شد
ملک را کمان کجی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد.
(بوستان).
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
سعدی.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
موی بتلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت گوژ.
(گلستان).
استقامت، راست شدن. استوا، راست شدن. (ترجمان القرآن). استنباب. راست شدن. (زوزنی). اسلحباب، راست و دراز شدن راه و جز آن. (زوزنی) (المنجد). اسمهرار، معتدل و راست و بر پا شدن. (منتهی الارب). اعتدال، راست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقعیلال، راست شدن در سواری. (منتهی الارب). انصیات، راست قامت شدن. (آنندراج) (منتهی الارب).
- راست شدن تیر بنشانه، بهدف رسیدن آن. بهدف خوردن آن:
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان بچپ کشیدم.
خاقانی.
- راست شدن موی بر اندام، کنایه از سخت هراسناک شدن. سخت ترسیدن. عظیم بیم کردن و وحشت زده شدن.
، کنایه از سخت خشمناک شدن. انتفاش، موی بر اندام راست شدن. (زوزنی)، بپای خاستن. ایستادن. برخاستن. نهوض. انتهاض. (یادداشت مؤلف). شق شدن. (یادداشت مؤلف). شق، راست و دراز شدن بی آنکه مایل راست و چپ باشد. (منتهی الارب)، معلوم شدن. بحقیقت پیوستن. تحقق یافتن. واقعیت پیدا کردن. مطابق درآمدن. مقابل دروغ شدن. کشف شدن. استوار شدن: به اندک توجهی راست شود که با کالنجار مردی خردمند است و بنده ای راست. (تاریخ بیهقی ص 476). مبره، راست شدن. (ترجمان القرآن).
- راست شدن خواب، به نیکی گزارده شدن. واقعیت یافتن. بمعنی مطابق رؤیا بفعل آمدن. (آنندراج). بمعنی مطابق خواب بظهور آمدن. (ارمغان آصفی). تعبیر صحیح پیدا کردن: گفتا خواب دوشین من راست شد که محمد را همی دیدم که با من تلطیف می کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
شب خواب دیدمت ببرخویشتن ولیک
آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- راست شدن ظن، مطابق درآمدن آن:
فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست.
(بوستان).
رجوع به راست شدن گمان شود.
- راست شدن گمان، تحقق یافتن گمان. مطابق درآمدن آن:
از ما گمان حسن و وفا بوده دوست را
شکر خدا که راست شد آخر گمان دوست.
ملاجامی (از ارمغان آصفی).
، صادق شدن. حقیقت داشتن. درستکار شدن:
راست شو تا براستان برسی
خاک شو تا بر آستان برسی.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
، مصداق پیدا کردن. درست درآمدن: کارها بزور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد، من غلب سلب ظاهر شود و شعر
و ما السیف الا لمن سله
ولم یزل الملک فیمن غلب.
راست شود. (سندبادنامه ص 5)، روبراه شدن. درست شدن. ساخته آمدن. مرتب شدن. اصلاح شدن. سر وصورت گرفتن. انتظام یافتن. بصلاح آمدن:
بنامه راست شود نامه کرد باید و بس
به تیغ کار نگردد درست و با سر و جان.
فرخی.
کاشکی کار من و تو بدرم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم.
فرخی.
نامۀ عمرو [لیث] رسید از سمرقند که شغل من [یعنی امر خلاصی از اسارت اسماعیل بن احمد] به بیست بار هزارهزاردرم راست شد که مرا بگذارند. (تاریخ سیستان). چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). این خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجۀ خمول باشی و بروزگار این کار راست شود. (تاریخ بیهقی). خردمندان که در این تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که بجهد و جد آدمی اگر چه بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود. (تاریخ بیهقی ص 678).
چون راست شود کار و بارت
بندیش بر فرود کارت.
؟ (از لغت اسدی).
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
از این زابلی کار تو راست شد.
اسدی (گرشاسبنامۀ ص 87).
چو کار افتاده ای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و برآراست.
نظامی.
آن بخت که کار از او شود راست
آن روز بدست راست برخاست.
نظامی.
مرگ سخت است کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. (تذکره الاولیاء عطار).
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست.
ملک الشعراء بهار.
خود ز سبک مغز و تندخوی چه خیزد
تا که شود کار ملک راست از ایشان.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
انتظام، اتلباب، اتلیباب، راست شدن کار. (آنندراج). (صراح) اسبطرار، راست ودرست شدن بلاد. (ناظم الاطباء). استنباب، کامل و راست شدن کار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). استداد، راست شدن و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استذناب، کامل و راست شدن. ائتداف، تمام و مهیا و راست شدن کار. (منتهی الارب). تمهد، راست شدن حال و کار. (از المنجد)، صافی شدن. یکی شدن. آرام یافتن: اکنون که دلها راست شد و ایزد تعالی و تقدس این کار نیکو گردانید اثر فتح و نصرت همه عالم است. (تاریخ سیستان)، یکرو شدن. یکی شدن. یکدل و یکجهت شدن. برابر شدن. متفق شدن:
و گر بر من نخواهد شد دلت راست
بدشواری توانی عذر آن خواست.
نظامی.
چون شه این گفت و رایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست.
نظامی.
- راست شدن با، متفق شدن با. یکرو ویکی شدن با: و بعد از مدتی او را معلوم شد که لشکر با وی دل بد کرده اند و با امیر احمد راست شده اند. (تاریخ بخارا).
، سازگاری یافتن. سازگار شدن. هم آهنگ شدن. برابر شدن. معادل شدن. یکی شدن: تناسب چه باشد راست شدن دو نسبت یا بیشتر. (التفهیم). تساوی، راست و برابر و یکسان شدن. تسوی، راست شدن. (زوزنی). سداده، راست شدن. (ترجمان القرآن). راست و درست شدن درکردار و گفتار. (ناظم الاطباء). سدود، راست شدن. (دهار)، قرار گرفتن. مقرر شدن. مسلم شدن. بتصرف آمدن. از آن او شدن: پس به مدائن آمد و همه پادشاهی راست کرد و چون مملکت بر انوشیروان راست شد آرزو آمدش که ببلخ شود. (ترجمه طبری بلعمی). و کارهای دین راست کرد و در پنج سال ملک بر وی راست شد و دنیا را آبادان کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
چو گردد مرا راست ماچین و چین
نخواهیم یاری ز مکران زمین.
فردوسی.
چو گیتی مر او را [اردشیررا] همه راست شد
ز همت به کیوان همی خواست شد.
فردوسی.
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
گشاد از میان باز زرین کمرش.
فردوسی.
مظفر بدارالامان باز گشت و کار سیستان بر او راست شد. (تاریخ سیستان).
گرم و سرد و خشک و تر چون راست شد
راستیشان کرد شیر و انگبین.
ناصرخسرو.
وهب بن منبه گوید چون مملکت بر سلیمان راست شد. (قصص الانبیاء ص 16)، متشکل شدن. تلفیق یافتن. بهم پیوستن: تا ببینند که خدای تعالی چگونه مرده زنده کند پس اندامهایش یک یک راست شد. (قصص الانبیاء ص 83).
- راست شدن نیزه، دراز شدن. متوجه شدن: شرعت الرماح شرعاً، راست شد نیزه ها بسوی کسی. (منتهی الارب).
- راست شدن معرکه، برپا شدن آن. درگرفتن هنگامه
لغت نامه دهخدا
(عَ)
درست پیمان. صادق الوعد. که عهد استوار دارد. که در مقام عهد و پیمان راستی و امانت نشان دهد:
سخنگوی و دلیر و خوب کردار
امین و راست عهد و راست گفتار.
نظامی.
و رجوع به راست پیمان و درست پیمان شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دو یا چند کس که سهم و قسمت شان از یک چیز مساوی و برابر باشد:
ندارد ز ما کس ز کس مال بیش
همه راست قسمیم در مال خویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
همینکه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تْ وَ)
نام کوهی به اراک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
وظیفه، راتبه، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، راتب، (برهان)، وجه گذران، (ناظم الاطباء)، ماهیانه، (شعوری ج 2 ص 4) :
خدایا بخواهم ز توراستاد
چو جودت همه را وظیفه بداد،
فردوسی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راست قلم
تصویر راست قلم
راستکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست قد
تصویر پست قد
پست بالا کوتاه قد کوتاه قامت پست قامت پست قد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسخ قدم
تصویر راسخ قدم
پا بر جا ثابت
فرهنگ لغت هوشیار